داستانهای مدیریتی وموفقیت
نوشته شده توسط : علی فرزاد
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زير آن خوابيدند.
نيمه های شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: «نگاهی به آن بالا بينداز و بگو چه می بينی؟»
واتسون گفت: «ميليون ها ستاره.»
هولمز گفت: «چه نتيجه ای مي گيری؟»
واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتيجه می گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسی نتيجه می گيريم كه زهره در برج مشتری است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكی نتيجه می گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
شرلوك هلمز قدری فكر كرد و گفت: «واتسون تو احمقی بيش نيستی. نتيجه اول و مهمی كه بايد بگيری اين است كه چادر ما را دزديده اند!»
نتیجه : در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترين و ساده ترين جواب و راه حل وجود دارد ولی اين قدر به دور دست ها نگاه می كنيم يا سعی می كنيم پيچيده فكر كنيم كه آن جواب ساده را نمی بينيم.
 
راهب جوان و زن زيبا
دو راهب از ميان جنگل می گذشتند كه چشمشان به زنی زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمی توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكی از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را برای خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟»
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود می گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟»
راهب جوان هر چه بيشتر فكر می كرد بيشتر عصبانی مي شد و در ذهن خود با اين موضوع می جنگيد: «اگر من چنين كاری را انجام داده بودم حتما" توبيخ می شدم، اين برای من غير قابل هضم است.»
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلی راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردی به آن زن نگاه كنی و او را در آغوش بگيری و حمل كنی؟ مگر سوگند را فراموش كرده ای؟»
راهب پير با تعجب به او نگاهی كرد و سپس با مهربانی به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داری او را حمل مي كنی.»
نتیجه : اين داستان نشان می دهد كه چگونه در شرايطی يكسان افراد ديدگاه های گوناگون دارند. كه هر كس با توجه به ديدگاه و برداشت، عملی متفاوت انجام می دهد و ممكن است با نگرشی منفي كاری صحيح را انجام ندهد.
دريافت نفس و باطن يك مفهوم يا قاعده خيلی مهم تر از صورت ظاهری يا بروز عملی آن است. اگر اين امر در آموزش مد نظر قرار گيرد خيلی از مشكلات سازمانی و اجتماعی حل خواهد شد.
 
قاطر پير
باران بشدت می باريد و مرد در حاليكه ماشين خود را در جاده پيش می راند ناگهان تعادل اتومبيل بهم خورد و از نرده های كنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشين صدمه ای نديد اما لاستيك های آن داخل گل و لای گير كرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بيرون بكشد. به ناچار زير باران از ماشين پياده شد و به سمت مزرعه مجاور دويد و در زد. كشاورز پير كه داشت كنار اجاق استراحت می كرد به آرامی آمد و در را باز كرد.
راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست كمك كرد. پيرمرد گفت كه ممكن است از دستش كاری بر نياد اما اضافه كرد كه: «بذار ببينم فردريك چيكار ميتونه برات بكنه.»
با هم به سمت طويله رفتند و كشاورز افسار يك قاطر پير رو گرفت و با زور آن را بيرون كشيد. تا راننده شكل و قيافه قاطر رو ديد باورش نشد كه اين حيوان پير و نحيف بتواند كمكش كند، اما چه می شد كرد، در آن شرايط سخت به امتحانش می ارزيد.
با هم به كنار جاده رسيدند و كشاورز طناب را به اتومبيل بست و يك سر ديگر آن را محكم دور شانه های فردريك يا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «يالا، پل، فردريك، هري، تام، فردريك، تام، هري، پل... يالا سعيتون رو بكنين... آهان فقط يك كم ديگه، يه كم ديگه... خوبه تونستين.»
راننده با ناباوری ديد كه قاطر پير موفق شد اتوميبل را از گل بيرون بكشد. با خوشحالی و تعجب از كشاورز تشكر كرد و هنگام خداحافظی از او پرسيد: «هنوز هم نميتونم باور كنم كه اين حيوون پير تونسته باشه، حتما هر چی هست زير سر اون اسامی ديگه است، نكنه يه جادوئی در كاره.»
كشاورز پاسخ داد: «ببين عزيزم، جادوئی در كار نيست. اون كار رو كردم كه اين حيوون باور كنه عضو يه گروهه و داره يك كار تيمی ميكنه، آخه ميدوني قاطر من كوره!»
 
سكه پيروزی
در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروی عظيمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزی نيروهايش اطمينان داشت ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه ای از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز می ‏شويم و اگر پشت بيايد شكست می ‏خوريم.»
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد.
سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد.
سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيروی فوق‏العاده‏ ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً می‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟»
فرمانده با خونسردی گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.»
هر دو طرف سكه رو بود!
 
مردی كه هرگز نمی ميرد!
يك مرد خيلی محتاطی بود كه
هرگز نخنديد و هرگز تفريح نكرد،
او هرگز ريسك نكرد، او هرگز امتحان نكرد،
او هرگز آواز نخواند و هرگز دعا نكرد،
و وقتی كه مرد
شركت بيمه از پرداخت حق بيمه او امتناع كرد.
آنها ادعا كردند از آنجايی كه او واقعاً زندگي نكرده است،
واقعاً هرگز نمرده است.

منبع:dabiransite.loxblog.com




:: موضوعات مرتبط: رازموفقیت , ,
:: برچسب‌ها: موفقیت , مدیریت ,
:: بازدید از این مطلب : 348
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : پنج شنبه 23 تير 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: